17شهریور 94 بود که با تمام ذوق وشوق رفتیم مشهد؛ چند روزی بود که مشهد بودیم و کاملا تو جو زیارت ودعا و...
ولی چون تنها نبودم وبا خانواده رفته بودیم ؛ اونطوری که دلم می خواست نمیشد با امام رضا(ع) خلوت کنم..
تا روز آخر؛ که نمیدونم چی شد من مامان وخواهر...رو گم کردم وهرچی هم سعی کردم پیداشون کنم نمی شد...
پر از نیاز بودم وخسته..
فرصت خوبی بود..
اومدم صحن انقلاب نشستم روبروی گنبد(همون جایی که عاشقشم...)
اشگ بی اختیار از چشم هام جاری شد..
نیازم رو با گریه به امام رضا(ع) گفتم... گریه امانم نمیداد...
تا اینکه از بلندگوهای صحن ؛ صدایی میومد..
ادامه مطلب...
نمک و شیر را به دستش داد
با هزار و یک آرزو دختر
گفت ای دخترم کجا دیدی
دو غذا روی سفرهء حیدر
دخترش دست را جلو آورد
تا نمک را زسفره بر دارد
تا که در هم نگاهشان گره خورد
دید بابا دوچشم تر دارد
گفت بابا که دخترم امشب
زخمهای دلم عمیق تر است
از روی سفره شیر را بردار
که علی با نمک رفیق تر است
بعد افطار با دو دیدهء خیس
گرچه با دخترش تبسم کرد
حال بابا عجیب بود عجیب
دخترش دست و پای خود گم کرد
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست
کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان
بی غذا ماندهاند صاحب مغازه با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم
مغازه دار گفت نسیه نمیدهد
سلام آقا ، سلام سلطان خوبان
سلام ای روشنی بخش چشم رسولان
سلام ای وعده ی دیرینه ی حق
سلام ای آنکه دخت نبی تو را صدا زد
سلام ای مظلومیتت مانند حیدر
سلام ای با خبر از راز مولایم حسن
سلام ای منتقم خون ارباب بی سر ادامه مطلب...
سنگ پشت
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته می خزید ، دشوار وکند؛ ودورها همیشه دور بودند.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش
می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال...؛ سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
ادامه مطلب...
جنگجویی از استادش پرسید : بهترین شمشیر زن کیست ؟
استادش پاسخ داد : به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.
شاگرد گفت : اما چرا باید این کار را بکنم ؟ سنگ پاسخ نمی دهد !!!
استاد گفت خوب با شمشیرت به آن حمله کن.
کوهنورد
در روزگارانی نه چندان دور، در یک روز سرد زمستانی، کوهنوردی برای فتح قله بلندی به کوهستان اطراف شهر رفت. مسیر او طولانی بود و به همین دلیل شب را نیز برای صعود به قله در تلاش
بود.
او در حالی که به قله نزدیک می شد، ناگهان دستش لغزید و از بلندی پرتاب شد؛ اما خوشبختانه به طنابی که از قبل خود را به آن بسته بود، آویزان ماند و از مرگ نجات یافت. اما هوا سرد بود واوهرچه
تقلا کرد، نتوانست خود را بالا بیاورد.
معرفی خود
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 8
بازدید کل: 124072
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط