ملاقات با خدا
ظهر یک روز سرد زمستانی،وقتی زن داشت به خانه برمی گشت،پشت در،پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت ونه مهر اداره پست روی آن خورده بود.فقط نام وآدرسش
روی پاکت نوشته شده بود.او با تعجب پاکت را باز کرد ونامه داخل آن را خواند:
"سلام!عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.از طرف خدا"
زن همانطور که با دست های لرزان نامه را روی میز گذاشت،با خود فکر کرد او که آدم مهمی نبود؛پس چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟در همین فکر ها بود که ناگهان
کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:"من که چیزی برای پذیرایی ندارم."
نگاهی به کیف پولش انداخت.او پول کمی داشت.با این حال به سمت فروشگاه نزدیک خانه اش رفت ویک قرص نان ودو بطری شیر خرید.
وقتی از فروشگاه بیرون آمد،برف به شدت می بارید.او عجله داشت تا زود به خانه برسد وعصرانه حاضر کند.در راه برگشت،زن ومرد فقیری را دید که از سرما
می لرزیدند.مرد فقیر به زن گفت:"خانم ما خانه وپولی نداریم.بسیار سردمان است وگرسنه هستیم.آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
زن جواب داد:"متأسفم!من عصر مهمان مهمی دارم"؛واز زن ومرد فقیر دور شد. همانطور که مرد وزن راه افتادند ودور شدند،زن درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.به
سرعت دنبال آنها دوید وگفت:" آقا! خانم! خواهش می کنم صبر کنید."وقتی به آنها رسید سبد نان وشیر را به آنها داد وبعد کتش را در آورد وروی شانه های زن انداخت.مرد از
او تشکر کرد وبرایش دعا نمود.
وقتی زن به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید واو دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.همانطور که در را باز کرد،
پاکت نامه ی
دیگری روی زمین دید.نامه را برداشت وباز کرد:
"سلام؛از پذیرایی خوب وکت زیبایت ممنون.از طرف خدا."
معرفی خود
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 17
بازدید کل: 125803
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط