شانس
کشاورز چینی،اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد.
یک روز اسب کشاورزبه سمت آن تپه ها فرار کرد.همسایه ها در خانه ی او جمع شدند
وبه خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آنها گفت: " شاید این
بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی. فقط خدا می داند."
یک هفته بعد،اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار
مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت:" شاید این خوش
شانسی بوده وشاید هم بد شانسی. فقط خدا می داند."
فردای آن روز، وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود، از پشت
یکی از اسب ها به زمین افتاد وپایش شکست. این بار همسایه ها برای عیادت پسر
کشاورز آمدند.به او گفتند: "چه آدم بدشانسی هستی؟" کشاورز باز جواب داد: " شاید
این بد شانسی بوده وشاید هم خوش شانسی. فقط خدا می داند."
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند وهمه جوانان را برای خدمت در چنگ با
خود بردند،به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: " شاید
این خوش شانسی بوده وشاید هم بد شانسی. فقط خدا می داند!"
دوستان عزیز:لطفا برداشت های خودتون رو از این مطلب بیان بفرمایید.
معرفی خود
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 2
بازدید کل: 125920
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط