نگاه
یک روز حضرت عیسی(ع) از خداوند درخواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خداوند محبوب تر از او باشد!
خداوند او را به پیر زنی که در کنار دریا زندگی می کرد،راهنمایی کرد.
وقتی عیسی (ع) به سراغ آن خانم آمد،دید در خرابه ای زندگی می کند. در گوشه ای رها شده وبدنش فلج و
چشمش نابیناست. عیسی(ع) جلوتر رفت ودقت کرد؛دید پیرزن می گوید: " خدایا شکرت
که نعمت دادی،کرم کردی ،زیبایی دادی..."
عیسی(ع) تعجب کرد که او با این بدن فلج که فقط دهان او کار می کند،چرا چنین ستایش می کند؟
با خود گفت: " این از اولیاء خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم. بهتر است برگردم واجازه
بگیرم وبعد داخل شوم. "
عیسی (ع) به دم خرابه برگشت وگفت :" سلام بر تو ای کنیز خدا! "
پیرزن گفت : " سلام بر تو ای روح الله! "
عیسی(ع) با تعجب پرسید : " پیرزن! تو مگر مرا می بینی؟ "
گفت: " نه. "
عیسی (ع) پرسید: " پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ "
پیرزن گفت: " همان خدایی که به تو گفت مرا ببین، به من هم گفت چه کسی می آید. "
سپس عیسی(ع) با اجازه ی آن خانم وارد خرابه شد وسؤال کرد: " خداوند به تو چه داده است که
اینقدر از او تشکر می کنی؟ "
پیرزن گفت: " تو قبل از هرچیز پاسخ سؤال مرا بده! آیا خدا وقتی می خواست آنچه که به من داده
از من بگیرد،به من نگاه کرد وگرفت یا اتفاقی من کور وفلج شدم؟ "
عیسی (ع) گفت : " قطعاً خداوند اول به تو نگاه کرد وبعد پس گرفته است."
پیرزن گفت : " من به همان نگاهش خوشم. خدا این نگاه را به دیگری نداشته وبه من کرده است.
پس باید ممنون او باشم..."
معرفی خود
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 36
بازدید کل: 124108
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط