کوهنورد
در روزگارانی نه چندان دور، در یک روز سرد زمستانی، کوهنوردی برای فتح قله بلندی به کوهستان اطراف شهر رفت. مسیر او طولانی بود و به همین دلیل شب را نیز برای صعود به قله در تلاش
بود.
او در حالی که به قله نزدیک می شد، ناگهان دستش لغزید و از بلندی پرتاب شد؛ اما خوشبختانه به طنابی که از قبل خود را به آن بسته بود، آویزان ماند و از مرگ نجات یافت. اما هوا سرد بود واوهرچه
تقلا کرد، نتوانست خود را بالا بیاورد.
کوهنورد از خدا خواست به او کمک کند ونجاتش دهد. در همین حال، ندایی می شنود که به او می گوید: " طناب را پاره کن! "
مرد هرچه کرد ، نتوانست خود را راضی کند که طناب را پاره کند. چون فکر می کرد زندگی او، به همین طنابب وابسته است واگر آن را پاره کند، به ته دره پرتاب خواهد شد. دوباره همان ندا در گوش او
پیچید، اما کوهنورد توجهی نکرد.
صبح روز بعد روزنامه ها نوشتند: " شب گذشته کوهنوردی در فاصله نیم متری زمین یخ زد ومرد! "
معرفی خود
بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 8
بازدید کل: 124104
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط