سنگ پشت
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته می خزید ، دشوار وکند؛ ودورها همیشه دور بودند.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش
می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک بال...؛ سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست، این عدالت نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچگاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خودخزید، به نیت نا امیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کرهای کوچک بود. وگفت: نگاه کن،ابتدا وانتها
ندارد...هیچ کس نمی رسد. چرا؟
چون رسیدنی درکار نیست.فقط رفتن است . حتی اگر اندکی. وهر بار که می روی، رسیده ای.
وباور کن آنچه بر دوش
توست،تنها لاکی سنگی نیست،تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا... .
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش سنگین بود ونه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد وگفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از از «او» را با عشق بر دوش کشید.
معرفی خود
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 8
بازدید کل: 124085
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط