17شهریور 94 بود که با تمام ذوق وشوق رفتیم مشهد؛ چند روزی بود که مشهد بودیم و کاملا تو جو زیارت ودعا و...
ولی چون تنها نبودم وبا خانواده رفته بودیم ؛ اونطوری که دلم می خواست نمیشد با امام رضا(ع) خلوت کنم..
تا روز آخر؛ که نمیدونم چی شد من مامان وخواهر...رو گم کردم وهرچی هم سعی کردم پیداشون کنم نمی شد...
پر از نیاز بودم وخسته..
فرصت خوبی بود..
اومدم صحن انقلاب نشستم روبروی گنبد(همون جایی که عاشقشم...)
اشگ بی اختیار از چشم هام جاری شد..
نیازم رو با گریه به امام رضا(ع) گفتم... گریه امانم نمیداد...
تا اینکه از بلندگوهای صحن ؛ صدایی میومد..
سخنران همون چیزی که من داشتم به امام رضا میگفتم رو میگفت..
نه ..اون سخنران نبود؛ امام رضا (ع) بود که داشت باهام حرف میزند..
راه درست وغلط رو بهم گوشزد می کرد..
امام رضا(ع) راه درست رو بهم نشون داد..
من ایمان دارم به این نشونه ها..
گرفتم حرف امام رضا(ع) رو..
باید می رفتم؛ وقتمون تموم شده بود..
اما بغض واشک جلوی چشمام رو گرفته بود..
چاره ایی نبود..
باید می رفتم...
اما دلم رو تو صحنش جا گذاشتم...
بعد از این سفر دلم خیلی پیش امام رضا مونده بود..
هرکی میگفت می خوام برم؛ با حسرت بهش التماس دعا می گفتم
آخه آخرین مشهد خیلی فرق داشت؛ امام رضا باهام حرف زده بود..
خانم صحرا از اعضای پارسی بلاگ که ساکن مشهده همیشه می گفت ان شاءالله میای بزودی..
منم که میدونستم نمیریم ولی می گفتم ان شاءالله..!
خانم ری را ازم خداحافظی کرد ؛ داشت می رفت مشهد..
نا خودآگاه به یاد اون غروب صحن انقلاب گریم گرفت..
دست خودم نبود..
واقعا دلم جا مونده بود..
به ری را گفتم خیلی دعام کن؛ بگو بطلبه..
ری را گفت: ان شاءالله تا من میام؛ شما بری...
پیش خودم یه نیشخندی زدم گفتم ای بابا..چی میگه ری را!!!
ما که سالی یه دفعه می ریم..دیگه رفت تا سال دیگه..ومعلوم نیست کی..):
ولی به ری را گفتم ان شاءالله...
اسفند ماه بود از طرف کار پدرم منزلمون زنگ زدن که مشهد به نامتون دراومده؛ بیاید برا ثبت نام..
اما پدرم قبول نکرد؛ چون می خواستیم تو عید بریم کربلا همه برنامه ریزی وهزینه ها رو برا کربلا گذاشته بود..گفت نمیشه دوتاشو بریم):
مادرم هر کاری کرد نتونست بابامو راضی کنه..
و از اداره هم مدام زنگ می زدن واصرار می کردن..ولی از طرف ما نه گفتن..
دفعه ی آخر تلفن رو من برداشتم..
آقا پشت تلفن، با لحن عصبانی گفت: خانم؟ فک کنم یه ده باری ما منزل شما زنگ زدیم..!!
چکار می کنید بالاخره؟!!
منم که میدونستم نمیریم؛ با ناراحتی گفتم؛ خودتون با همراه پدرم تماس بگیرید..
فرداش که پدرم داشت منو میرسوند سرکار؛ گفت؛ میرم اداره ببینم چی میشه مشهد...
موج امیدی تو دلم جوونه زد گفتم توکل به خدا..
از طرفی نگران بودم چون میدونستم تو اسفند به کسی مرخصی نمیدن..
با خودم گفتم حالا مشهدهم جور بشه؛ چطوری مرخصی بگیرم؟!!
بعد از چند روز..
بابا برگه ی امریه ی مشهد رو گرفت وبه طرز ناباورانه ایی مرخصی برام جور شد وما 22 اسفند 94 راهی مشهد شدیم.......
در آخرین دیدارمان
دلم ملتمس نگاهت گشت
و
چشمانم زل به آستانت..
زانوانم در فراقت بی رمق..
و
تن بی جانم؛ رنجور..
لب هایم به جای آب ؛ تو را طلب کردند!
مولای من!
بنده نوازی کردی..
و بار دیگر به این جسم بی جان؛ جان بخشیدی!
باز سفر تمام شد واین است تمام حرف دلم: .....
تا دلبر را؛ ببینم
مات میشم...
نفس در سینه ام؛
بی تاب میشم..
دلم ذکر رضا(ع) دارد مداوم..
تا مهمانم کند؛ بی جان می شم..!
السلام علیک یا امام الرِئوف؛یا علی بن الموسی الرضا(ع).
معرفی خود
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 10
بازدید کل: 124032
تعداد مطالب: 51
به راحتی دریافت کنید
Haniye562@gmail.COM
shahtor.ir با افتخار طراحی شده توسط